zemheri
خلاصه داستان:
فیروزه و آیاز دو آدم خوش قلب ، دوتا فردی که بار زندگی به دوش میکشند ؛ اونارو تقدیر یکی کرد و بعد جدا کرد الان زندگی به اونا یه عذرخواهی بدهکاره و میخواد عشقی که گرفته رو پس گردونه اما راه سختیه. راه ها مسدود شدند ، هوا و دوره و زمونه آیاز مدتهاست مانند زمستان سخت ( دشواری ) شده و چشمهای فیروزه آبی و دلش آتیشه. باباش که کار ساختمون سازی داره و بخاطر حادثه ی آسانسور باعث مرگ ۱۳ نفر میشه و بخاطر همون مقصر شناخته میشه ، سعی میکنه راهش رو درست کنه و بخاطر ایجاد عدالت فیروزه رو کنار خودش میاره… برای نجات پدرش که وارد این راه شده با آیازی مواجه میشه که امیدهاشو یده و حتی یک خداحافظی رو هم براش زیاد دیده!؟
آیاز که بار نبود مرد خونه رو به دوش میکشه ، با فیروزه ای رودررو میشه که بخاطر مادرش از ازدواج باهاش دست کشیده و هر صبح با حسرت چشمهای آبی فیروزه از خواب بیدار میشه و بی خبره که باباش برای فیروزه چه خطاهای بزرگی که نکرده…
فیروزه نمیدونه که بعضی خداحافظی ها بخاطر دوست نداشتن نیست بلکه بخاطر بیچارگیه
آیاز نمیدونه که چند بار میشه عشق رو فدا کرد :))
درباره این سایت